نویسنده : Mohammadreza
تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393
|
یه خانوم 40ساله در حال مرگ خدا رو میبینه
ازش میپرسه خدایا وقت من تمومه
خدا میگه نه شما 25 سال دیگه فرصت داری!
خانوم بعد از بهبودی پوستش رو میکشه ساکشن میکنه گونه و مژه و مو..
خلاصه دافی میشه برا خودش!!!
بعد از آخرین عمل زیبایی هنگام خروج از بیمارستان
با یه آمبولانس تصادف میکنه میمیره!!!
اون دنیا خدا رو میبینه میگه مگه نگفتی من 25 سال دیگه فرصت دارم
چرا منو از تصادف با اون آمبولانس نجات ندادی؟!!!
خدا میگه اوا شما بودی؟!!! چقدر عوض شدی به این برکت نشناختم!!!
نظرات شما عزیزان:
fαяηαz
ساعت1:14---23 آبان 1395
asal
ساعت19:16---16 آبان 1395
khkhkhkhk
در این فصل سرد
به یک ” گرما ” نیاز داری و به یک ” تلخی ” !
گرمای آغوش معشوقت . . .
و تلخی عطرش که عجیب آرامت میکند . . .
بیزارم از آن هایی که
” محبت ” را در غـــرورشان حبس میکنند . . .
به یک ” گرما ” نیاز داری و به یک ” تلخی ” !
گرمای آغوش معشوقت . . .
و تلخی عطرش که عجیب آرامت میکند . . .
بیزارم از آن هایی که
” محبت ” را در غـــرورشان حبس میکنند . . .
چه جالب
خدایی همه پست هایتون زیباست.
:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مرگ مشکوک زن زیبا، ،